می دانم که خسته ای!
من نیز دلگیرم...
شاید قاصد روشنی گم شده...
سرگردانم... میان گذشته و حال...
چقدر نبض ثانیه ها کند می زند!
دلتنگم ...دل تنگ نگاه های بی قرارت...
دل تنگ نوازش دستانت
روحم درد میکند
به گمانم خاک گرفته باشد!
باید جارو را بردارم
افکارم را خانه تکانی کنم
بوی خاک هوش از سرم می برد
باید اب بپاشم روی ذهن خاکی ام...
(قاصدک)
تاریخ : چهارشنبه 90/12/10 | 2:4 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()